کویرقلبم سالهاست که هیچ بارانی ندیده ...... وترک های قلبم هیچ جای ردّپایانی ندیده.......
آغازسرنوشت ما را زناف سرشت بی پایان عشق بریدند ....... پس این لایه های غبارآلود خاک سرشت بی سرنوشت ما را ورق زنید تا تندیس سررشته ی عشق بی رشته ی ما، متبلور شود در میان دل و جان........ واین سلسله ی من و اوست که مسلسل شده در تاروپود ما....... روزی که تمام نطفه ی عالم دربسترجام الست "قالو بلی" گفتند من و او با هم گفتیم "قالو بلا" که این تمام خلقت ما بود که درازل از الست تا به ابد بلا کش عشق باشیم ..... نه بلی گوی عشق......عین شین قاف سه هجای کلک عشق است که وجود ما را در موجودیّت کلام آن قلم تعبیه کردند که جز از عشق هیچ ننویسیم........ واگرهیچ نویسیم فقط ازخود نویسیم و چون همه، از او ...... خدایا! این کلک دعاگوی ما را توان ده تا همه شب از مهرِگدارویان سحرخیز نویسیم...... من همه شب خواهم نوشت بی من، و او خواهد خواند بی خود، و این قصه ی ماست که هرشب خود به خود، بی خودی خود در بی خودی ما، خود ما خواهیم شد "فقط ما ".... و این عین عشق است اولین هجا ...... و دوهجای دیگر را هنوز کسی ندیده ونشنیده است..... پس چه زود است کسی واژه ی عشق را درزبان جاری کند وادعای عشق فرماید ...... ما هنوز اندرخم یک هجای عشق مانده ایم.....
" ک " کاش کسی یافت می شد که هرشب ما را می خواند ویا گوش می داد.......